هر چی بخوای
موضوع در مورد همه چیز

 من تو یه خانواده ثروتمند به دنیا اومدم یه عمو دارم اسمش رضاست یه پسر داره اسمش امیره منو امیر وقتی بچه بودیم همیشه با هم بودیم بازی میکردیم و.... وقتی بزرگ شدیم رابطمون کم شد یعنی سنمون اجازه نمیداد باهم باشیم ۱۸سالم بود که متوجه شدم به امیرعلاقه دارم اگه ۲روز نمی دیدمش دلم براش تنگ میشد امیر پسرخوبی بود ظاهر خوبی داشت اما بخاطر اخلاقی که داشت همه تو فامیل از امیر خوششون میومد وقتی که من ۱۸ سالم بود امیر۲۱ سال داشت ۳سال از من بزرگتر بود من اون سال تو دانشگاه قبول شدم امیر هم دانشجو بود اما تو شهرخودمون اما من باید برای درس خوندن میرفتم یه شهردیگه وقتی خبر قبولی من تو دانشگاه تو فامیل پخش شد پدرم یه جشن برام گرفت تو مراسم امیر خیلی دیر اومد نگرانش بودم وقتی اومد همش تو فکر بود چشاش قرمز شده بود اخه امیر وقتی از چیزی ناراحت بود چشاش قرمز میشد رفتم پیشش گفتم امیر از چی ناراحتی؟ هیچی نگفت بلند شد رفت تو حیاط منم بعد از چند دقیقه پشت سرش رفتم تو حیاط رو پله ها نشسته بود سرشو گذاشته بود رو زانوهاش منم صداش کردم اما جواب نداد رفتم کنارش نشستم سرشو بلند کردم دیدم داره گریه می کنه گفتم امیر چی شده چرا داری گریه می کنی هیچی نگفت از سکوتش خیلی عصبی بودم گفتم این سکوتت چه معنی میده بازم چیزی نگفت گفتم خب لعنتی چیزی بگو؟ گفت مریم راستش من تو رو دوس دارم و تحمل دوریتو ندارم اگه تو از پیشم بری من به کی دل خوش کنم من عاشقتم از چند سال پیش و هر شب از اینکه نمیتونم حرف دلمو بهت بگم عذاب میکشیدم و گریه میکردم اما هر وقت میدیدمت اروم میشدم اما الان که تو میخوای بری یه شهر دیگه من تحمل دوریتو ندارم اگه قبلا با دیدنت اروم میشدم الان با رفتنت دیگه نمیتونم اروم باشم طاقت دوریتو ندارم الانم اگه از حرفای من ناراحت شدی میتونی بری جلو فامیل و هرچی دلت میخواد به من بد وبیراه بگی دیگه هیچی برام مهم نیست مریم من فقط تورو میخوام خیلی خوشال بودم که امیر هم به من علاقه داره گفتم امیر یعنی تو عاشق منی گفت آره بخدا حاضرم جونمم برات بدم گفتم خب دیوونه منم تو رو دوس دارم عاشقتم یه لحظه تعجب کرد گفت مریم یعنی تو هم منو دوس داری گفتم آره منم عاشقتم خیلی خوشحال شد دوباره داشت گریه میکرد گفتم دیگه چرا گریه می کنی گفت ولی به هر حال تو میخوای از پیشم بری گفتم من اگه برم جسمم میره دلمو میذارم پیش تو اشکاشو پاک کرد اومد بغلم کرد و بوسم کرد گفتم بی ادب بار آخرت باشه با دختر مردم از این کارا می کنی گفت این که دختر مردم نیست این عشق منه دیگه از ناراحتی چند لحظه قبلش خبری نبود گفتم برو صورتت رو بشور بریم تو زشته زیاد بیرون باشیم گفت به روی چشم عشق من و دوباره اومد بوسم کرد رفت صورتش رو شست و باهم اومدیم تو خونه وقتی اومدیم تو خونه همه فامیل



ادامه مطلب...
ارسال توسط sina

 من پرهامم ۲۴ سالمه من تو یه خانوده ثروتمند تو تهران بزرگ شدم و از بچگی با ارشیا دوست بودم و رابطمون مثل دو تا برادر من برای قبول شدن تو کنکور تلاش زیادی کردم اما نتونستم تو شهر خودم یعنی تهران قبول بش و تو یه شهر دیگه یا به عبارتی تو وطن ارشا قبول شدم اما ارشیا تو دانشگاه پایتخت قبول شد و چون انتقال من به دانشگاه پایتخت غیر ممکن بود اما انتقال ارشیا به وطنش ممکن بود ارشیا این انتقالو انجام داد و منو ارشیا با هم تو شهری درس میخوندیم که ارشیا تا ۵-۴سالگی تو اون شهر زندگی میکرد اوایل دانشگاه خیلی خوب بود تا اینکه یه روز اتفاقی افتاد که باعث شد من اون ترم مشروط بشم راستش من اون روز که با ارشیا داشتیم میرفتیم دانشگاه دم در دانشگاه دختری رو دیدم که اون لحظه دیدمش حس عجیبی بهم دست داد چند لحظه مات نگاهش میکردم تا زمانی که از کنارم رد شد و با صدای ارشیا به خودم اومدم اون روز تو کلاس از درس هیچی نفهمیدم تموم فکر و ذهنم شده بود اون دختر از اون روز به بعد دیگه ندیدمش تا حدود یک ماه اما من تو اون یک ماه همش بهش فکر میکردم و هر شب دعا میکردم یکبار دیگه ببینمش آخه دلم خیلی براش تنگ شده بود و کارمو کشونده بود به گریه یه روز که یه ربع مونده بود به شروع کلاسم تو راهرو ایستاده بودم تا اینکه از دفتر دانشگاه اومد بیرون وقتی که دیدمش ناخوداگاه اشک از چشمام سرازیر شد رفتم دنبالش میخواستم خونشون رو پیدا کنم که اگه دلم براش تنگ شد برم دم خونشون وقتی خونشون رو پیدا کردم خیلی خوشحال بودم اومدم خونه و جریان رو به ارشیا گفتم اونشب نشستم با ارشیا کلی حرف زدیم تا اینکه ارشیا گفت باید بری حرف دلتو بهش بگی و ببینی اون چی میگه منم قبول کردم و چند روز رفتم سر کوچشون ایستادم تا اینکه یه از خونه اومد بیرون خواستم بهش بگم اما نمیتونستم دلم میلرزید برم باهاش حرف بزنم تا اینکه دست به دامان ارشیا شدم و ازش خواهش کردم اون بره بهش بگه بعد از کلی اصرار و قول شام دادن و.... بالاخره قول کرد بره بهش بگه صبح رفتیم کلاس تصمیم گرفتیم بعد از کلاس بریم بهش بگیم بعد از اتمام کلاس وقتی اومدیم نو حیاط دیدم تنها رو یه صندلی نشسته فورا به ارشیا گفتم همونه ارشیا گفت باشه هول نکن الان میریم بهش میگیم اما من نمیتونستم برم پاهام بی حس شده بود به ارشیا گفتم خودش بره بهش بگه اما ارشیا گفت اگه تو نیایی محاله من تنها برم به ناچار قبول کردم

 


ادامه مطلب...
ارسال توسط sina

 اسم من نازنین و17سال دارم تابستان پارسال دوستم بایه نفرتلفنی دوست شدوداستان ازاین جا شروع شدکه به شکیباگفتم بده من این پسروامتحانش کنم بهش اس دادم جواب ندادبهش زنگ زدم باهاش حرف زدم بعددیگه ولکن منودوستم نبودمیگفت دوتامونودوست داره 2هفته گذشت رویادوستمون بادوتاازدوستاش دوست بودشماره یکیشونوبه من دادمن اصلا نمیخواستم باکسی باشم ولی سردوراهی بودم به پدرام دوست علی که خیلی ازهم خوششون نمیومدزنگ ندم بهش گفتم من علیونمیخوام یادم نیست چی شدوچرا شماره افشینوبه من داداما گفت بهش زنگ بزن افشین ازدخترابدش میومدولی من بهش زنگ زدم خیلی شوخ بودمسخره بازی درمیوورد اذیتم میکردولی من ازش کمک خواستم اونم گفت به من چه حالا..ازاین جااززبان من اونا مینویسم افشین کمکم کن که چی بشه نازنین خانوم که ازدست علی راحت بشم خب بایدفکرکنم باشه فردازنگ میزنم .فرداشد!الوافشین سلام شمایی اره چی شدنازنین منومثل برادرت بدون واگه علی مشکل درست کردبهم بگوباشه افشین ممنون ازاون روز خیلی به افشین فکرمیکردم ولی به علی اصلاهروزباافشین حرف میزدم وحرفای علیوبهش میگفتم یه روزعلی وقتی گوشیوجوابدادگفت تویه اشغالی که ازاشغال دونی درت اوردن ومیگفت دست ازسرم بردارهرچی التماس میکردم علی چراتوروخدااین کاروبامن نکن اشکمودراورده بودبه افشین زنگ زدم گفت الی ولش کن تاپیش خودش فکرنکنه کیه فرداش دوباره به علی زنگیدم کلی گفت ببخشیدازاین حرفابش گفتم باید1هفته فکرکنم قبول کردتواین یه هفته به هیچ کس زنگ نزدم فقط به افشین فکرمیکردم بعدازیه هفته زنگ زدم علی گوشیشوبرمیداشتومیگفت این خط واگذارشده دوباره شروع کرده بودبه افشین زنگ زدموگفتم اون خیلی جوش اورده بودوگفت مگه من نگفتم ولش کن حسین دوست افشین وعلی به من گفت خودشه ولی نمیخوادبات حرف بزنه اما من بش میگم جواب بده علی جواب دادوگفت توباافشین حرف میزنی تازه شکیباگفته با5نفردیگه ام هستی من بش گفتم افشین داداشم هست اما بعدبش گفتم باشه بروازاون روزهروقت اسمشوجلوی افشین میوردم عصبانی میشدهمیشه میگفتم چرااخه کم کم علاقم به افشین خیلی زیادشدجوری که باشنیدن اسمش گریم میگرفت بابامامانم گوشیموازم گرفته بودن ومن نمیتونستم ازش باخبربشم شب وروزم شده بوداشک وعشق5ماه بودهیچ خبری ازش نداشتم



ادامه مطلب...
ارسال توسط sina

 اسم من رویاست و تو یه خانواده متوسط بزرگ شدم من وقتی که وارد دانشگاه شدم خیلی خوشحال بودم چون نتیجه زحمات یکساله ام رو گرفته بودم و اینکه دوستمم همون دانشگاه و همون رشته خودم قبول شده بود وقتی که وارد کلاس شدم با دوستم پسرایی رو که به کلاس میومدن با چشم برانداز میکردیم من خیلی خجالت میکشیدم چون تا حالا همچین کاری رو نکرده بودم تو کلاسمون پسری بود که من نمیشناختم ولی دخترای دیگه میگفتن پدرش خیلی پولداره و واسه همین دخترای زیادی میخواستن باهاش دوس بشن چون واقعا چیزی کم نداشت چه از لحاظ قیافه چه از لحاظ ثروت حامد خیلی پسر ساکتی بود برعکس دیگر پسرای کلاس که شلوغ بودن او همیشه اروم بود و همین باعث میشد من بیشتر در مورد کنجکاوی کنم یه روز که تو جاده منتظر تاکسی بودم خیلی ایستادم اما تاکسی نیومد کم کم  کلاسم داشت شروع میشدکه یه ماشین مدل بالا جلوم ایستاد اول فک کردم مزاحمه بعد دوباره چند تا دیگه بوق زد منم هرچی از دهنم در اومد بهش گفتم شیشه های ماشینش دودی بود و داخل ماشین زیاد معلوم نبود وقتی که  شیشه رو داد پایین و گفت خانم محمدی تعجب کردم داخل ماشینو که نگاه کرد حامد بود کلی خجالت کشیدم و گفت اگه میرین دانشگاه سوار شین باهم برین بعد از کمی تعارف کردن سوار شدم وقتی سوار شدم یکم خجالت میکشی بعد من بابت اون فحش ها ازش معذرت خواهی کردم و اونم گفت اشکالی نداره اون روز تو ماشین در مورد خیلی چیزا حرف زدیم و وقتی رسیدیم  بچه های کلاس همگی تعجب کردن و من فورا پیاده شدم و رفتم پیشه دوستم و دوستم گفت ناقلا چطور مخشو زدی منم جریانو بهش گفتم  چند ماه گذشت که یه روز که از دانشگاه اومدیم بیرون حامد بهم گفت میتونید عصر یه قراری بذاریم میخوام چند کلمه باهاتون حرف بزنم اول نخواستم برم بعد از کلی اصرا بالاخره قبول کردم و اومدم خونه  عصر رفتم به همون پارکی که حامد  گفته بود وقتی رفتم خیلی به خودش رسیده بود آدمو جذب خودش میکرد وقتی رفتم سلام کردم و اونم با لحن خیلی خوبی جواب داد بعد از احوال پرسی کردن حامد از چیزای عجیبی حرف میزد اون میگفت ۲ ساله به من علاقه داره

 


ادامه مطلب...
ارسال توسط sina

 سلام دوستان گلم به وبلاگ خودتون خوش اومدید لحظات خوبی را برایتان ارزو مندم اگر داستان یا قصه جالبی دارید و دوست دارید که همه بخونن و لذت ببرن حتما تو قسمت نظرات بنویسید تا تو وبلاگم ازش استفاده کنم در ضمن نظر یادتون نره مرسی و موضوعاتی در قسمت چب خودتان هست میتونید استفاده کنید اگر موضوع دلخواه خود دا پیدا نکردی تو قسمت نطران بگید تا بزارم




تاریخ: سه شنبه 19 دی 1398برچسب:,
ارسال توسط sina

 دانلود سریال افسانه جومونگ – دوبله فارسی – پخش شده از شبکه سوم سیمای جمهوری اسلامی ایران

دانلود سریال افسانه جومونگ


بازیگران : Sung Eil Gook , Han He Jin , Kim Sun Soo , Hoon Yun Soo, Hoo Joon Hoo , …..
سال : ۱۳۸۷

خلاصه:

این سریال داستان جومونگ موسس امپراتوری گوگوریو در ۳۷ سال قبل از میلاد مسیح است.او پسر ژنرال« هائه موسو» و «بانو یوهوا»بود .پادشاه «گوم وا» سرپرستی جومانگ و مادرش را پس از قتل پدر جومانگ برعهده گرفت که گمان می‌رفت به دست سلسله «هان» به قتل رسیده است.«سوه ساه نو» دختر یک بازرگان بود که به جومانگ در تحقق رویایش در جهت بنیانگذاری یک کشور جدید کمک کرد و بعدها همسر دوم او شد.
 
 


ادامه مطلب...
ارسال توسط sina

 

|دانلود با لینک مستقیم از سرور سایت|

نام انیمیشن: Tangled Ever After – گیسو کمند برای همیشه

ژانر: انیمیشن ، انیمیشن کوتاه ، اکشن

سال انتشار: ۲۰۱۲

مدت زمان: ۶ دقیقه

حجم: ۴۲ مگابایت

کیفیت: BDRip 720p

IMDB
زیرنویس فارسی: ندارد

خلاصه داستان: پس از ماجراهای انیمیشن فوق العاده زیبای “گسیو کمند” ، حال راپونزل قصد ازدواج با مرد رویاهای خود را دارد. در این اینیمیشن کوتاه هنگامی که اسب داستان (مکسیموس) در حال آوردن حلقه های ازدواج می باشد ، عطسه ای می کند و حلقه ها به بیرون از کاخ می افتند و …



ادامه مطلب...
ارسال توسط sina

 

دانلود کارتون زیبا و به یاد ماندنی گامبا با دوبله فارسی که خودم ازش خیلی خاطره دارم کجایی بچگی که یادت بخیر

 

 


ادامه مطلب...
ارسال توسط sina

 

کارتون گربه‌سگ اثر پیتر‌هانان محصول کمپانی نیکلودیون و برنده جایزه اسکار است.

این کارتون در ۵ اکتبر سال ۱۹۹۸به صورت مجموعه تلویزیونی در آمریکا پخش شد، گربه سگ داستان دوبرادر به هم چسبیده (گربه و سگ) است که دارای دو بعد هوشیاری و عاطفی هستند.

گربه سگ از والدین خود که یک قورباغه و یک موجود پاگنده توسط گردباد جدا شدند. مکان زندگی گربه سگ در خانه‌ای در حومه نیربورگ است. خانه گربه سگ نیمی به شکل ماهی و نیمی به شکل استخوان است که آنها در این خانه با وینزلو (موش) زندگی می‌کنند.

 

 


ادامه مطلب...
ارسال توسط sina

 

جوانی بود به اسم گری گالیور که از روی نقشة به ‌جا مانده از پدرش و برای پیدا کردن او راه افتاده بود و سر از یک جزیرة ناشناخته درآورده بود که آدم‌هایش به اندازة انگشتان دست بودند و آن ‌وقت با آن آدم‌ها، (لی‌لی‌پوتی‌ها) رفیق شده بود و آن‌ها هم به او در جست‌وجویش کمک می‌کردند.
 
 


ادامه مطلب...
ارسال توسط sina
آخرین مطالب

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 27 صفحه بعد