هر چی بخوای
موضوع در مورد همه چیز

 دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد.

نامزد وی به عیادتش رفت و ..............................



ادامه مطلب...
تاریخ: چهار شنبه 20 دی 1391برچسب:شرط عشق , عاشق واقعی,
ارسال توسط sina

 

 سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟

 

هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده  بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و................

 


 

 


 

سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟




ادامه مطلب...
تاریخ: سه شنبه 19 دی 1391برچسب:عشق واقعی ,
ارسال توسط sina

 وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می‌کرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می‌دیدم.

یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او می‌گفتم که در ذهنم چه می‌گذرد. من طلاق می‌خواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمی‌رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟

از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی! آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه می‌کرد. می‌دانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگی‌اش آمده است. اما واقعاً نمی‌توانستم جواب قانع‌کننده‌ای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش میسوخت و............................



ادامه مطلب...
تاریخ: سه شنبه 19 دی 1391برچسب:عشق =دروغ,
ارسال توسط sina

 پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم

سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به

وضوح حس می کردیم…

می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از

ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه

زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم…

هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…

تا اینکه یه روز............................................



ادامه مطلب...
تاریخ: سه شنبه 19 دی 1391برچسب:,
ارسال توسط sina

 یه رو یه دختره بود که یه دوست پسر داشت دختره نابینا بود دوست

 پسر شو خیلی دوست داشت میگفت اگه من دوتا چشم داشتم تا

ابد با تو میموندم یه روز یکی پیدا شد و به دختره چشم داد دختره

 وقتی تونست دوستشو ببینه دید که اونم نابیناست گفت من

 دیگه نمیتونم با تو بمونم پسره گفت باشه اما وقتی داشت

میرفت به دختره گفت مواظب چشمام باش.

 
 



تاریخ: سه شنبه 19 دی 1391برچسب:عشق واقعی ,
ارسال توسط sina

 دویست و پنجاه سال پیش از میلاد؛ در چین باستان؛ شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند، تا دختری سزاوار را انتخاب کند. وقتی خدمتکار پیر قصر، ماجرا را شنید غمگین شد چون دختر او هم مخفیانه عاشق شاهزاده بود.

دختر گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت. مادر گفت: تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا. دختر جواب داد: می دانم که شاهزاده هرگز مرا انتخاب نمی کند، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.

روز موعود فرا رسید و همه آمدند. شاهزاده رو به دختران گفت:



ادامه مطلب...
تاریخ: سه شنبه 19 دی 1391برچسب:,
ارسال توسط sina
آخرین مطالب